رفاقت آسمونی

۰۹
بهمن ۹۵


هوالرئوف


دانشمند بزگوار حضرت آیه الله استاد حاج سید حسن ابطحی مدظله عالی در جلد دوم کتاب ملاقات با امام زمان (عج) چنین می نویسند:

در قدیم، ساختمان مسجد جمکران آنقدر وسعت نداشت که جمعیت زیادی در آن جمع شوند. علاوه راه ماشین خوبی هم نداشت که مردم به سهولت به آنجا بروند. لذا مسجد جمکران تنها برای چند نفر عاشقان پر حرارت آن حضرت باقی می ماند.

که آنها به هر نحوی که ممکن بود شبهای جمعه خود را به آنجا می رساندند. ولی بقیه شبها مسجد خالی بود که طبعا درش را خادم مسجد می بست و می رفت. پیرزن با صفایی که شاید مکرر خدمت حضرت ولی عصر (عج) در خواب و بیداری رسیده بود. پس از آنکه مسجد را توسعه دادند، شب جمعه ای به مسجد جمکران می رود و صدها و بلکه هزارها نفر را می بیند که در مسجد و اطاقها و حتی در فضای باز مسجد برای عبادت و توسل به آن حضرت عرض ارادت می کنند. خودش گفت: من وقتی این جمعیت را دیدم و با جمعیت قبل از توسعه مسجد مقایسه کردم. خیلی خوشحال شدم که بحمدالله مردم اطراف مولایم حجه بن الحسن (عج) جمع شده اند. و به آن حضرت اظهار علاقه می کنند با این خوشحالی وارد مسجد شدم و اعمال مسجد را انجام دادم و سپس زیارت آل یاسین را خواندم و مقداری با زبان خودم با آن حضرت حرف زدم، ضمنا به آن وجود مقدس عرض کردم: آقا خیلی خوشحالم که مردم زیادی به شما علاقه پیدا کرده اند. و شبهای زیادی به دور مسجد جمع می شوند و به شما اظهار علاقه می کنند. سپس از مسجد بیرون آمدم غذای مختصری از همان غذاهایی که در مسجد به همه می دادند خوردم و به یکی از حجرات مسجد رفتم که قبلا برای استراحت آن را آماده کرده بودم رفتم و خوابیدم.

در عالم خواب و یا در عالم معنی، دیدم حضرت بقیه الله (عج) به مسجد جمکران تشریف آورده اند و در میان مردم راه می روند. من از اطاقم بیرون دویدم و سلام کردم. آقا با کمال ملاطفت جواب فرمودند

گفتم آقا جان خوشحالم که بحمدلله مردم به شما علاقه و محبت زیادی پیدا کرده اند و به اینجا این همه جمعیت برای شما آمده اند.

آن حضرت آهی کشیدند و فرمودند: همه اینها برای من به اینجا نیامده اند. بیا با هم برویم و از آنها سوال کنیم که چرا به اینجا آمده اند

آن حضرت از یک یک مردم سوال می فرمود: شما چرا اینجا آمده اید؟ یکی می گفت: آقا مریضی دارم که اطباع جوابش گفته اند. دیگری می گفت: مقروضم، یکی از شوهرش می نالید و یکی از دست زنش شکایت داشت و بالاخره هریک حاجتی داشتند

سپس در همان حال دیدم یک نفر در قسمتی از این مسجد نشسته که او برای آقا ولی عصر (عج) آمده است، حضرت فرمودند: بیا تا احوال او را بپرسیم. سید معممی بود که زانوهایش را در بغل گرفته بود و در گوشه ای نشسته بود و چشمش به اطراف می گردید. دنبال گمشته اش می گشت. وقتی چشمش به آقا افتاد از جا پرید و به دست و پای آقا افتاد و گفت: پدر و مادر و جانم به قربانتان کجا بودید؟ که به انتظارتان نزدیک بود قالب تهی کنم. حضرت دست او را گرفتند و او به دست حضرت بوسه می زد و گریه می کرد. آقا از او سوال کردند که شما چرا اینجا آمده اید؟ او چیزی نگفت و شدت گریه اش افزود. حضرت دوباره از او سوالشان را تکرار کردند او گفت آقا من کی از شما غیر وصل شما خواسته ام؟ من شما را می خواهم! بهشتم شمائید، دنیا و آخرتم شمائید! من یک لحظه ملاقات شما را به ما سوی الله نمی دهم!

آقا رو به من کردند و فرمودند: مثل این شخص که فقط برای من به اینجا آمده باشد چند نفری بیشتر نیستند که آنها هم به مقصد می رسند.


منبع: کتاب بانوانی که نور را دیده اند(انتشارات خورشید هدایت)



موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۱۱/۰۹
شمیم یاس

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی