۱۶
مهر ۹۵
هوالرئوف
عملیات رمضان بود و هوا گرم. حاج امیر و چندتای دیگر یک گوشه نشسته بودند که حاجی میگوید: تشنمه، کسی آب داره بهم بده. یکی از بچه ها که توی قمقمه اش بجای آب، ساندیس ریخته بود، گفت: آب چیه حاجی، آبمیوه بهت میدم. تا اسم آبمیوه را شنید، گفت: قربون لب تشنت یا علی اصغر (علیه السلام)، تو کربلا آب پیدا نشد، این جا چه کربلائیه تو بمن آبمیوه میدی. اشکش سرازیر شد و رو به آسمان گفت: خدایا میشه تا میام آب بخورم به اونجا نرسیده، یه ترکش بخوره اینجا (با انگشت به گردنش اشاره کرد) و من فدائی علی اصغر امام حسین (علیه السلام) بشم...
خمپاره 60 به زمین خورد...
گرد و خاک که رفت دیدند از همان جایی که دست گذاشته بود خون جاری شده.
خاطره ای از زندگی شهید حاج امیر افراسیابی
منبع: کتاب افراسیابی
۹۵/۰۷/۱۶